چند ماه است که کشور در تبوتاب بهسر میبرد؛ گوشهگوشهی ایران درگیر اعتراض است، ولی تصویری از فردا خلق نشدهاست. این البته بر دوش نخبگانیست که بیش از هر چیز کوتولهاند؛ نوعاً بهدنبال ایناند که پروژهای بگیرند و رقم موجودی حساب بانکیشان را درشتتر کنند. میانداران رسانهای داخل و خارج، بهجز نصیحت بهحاکمان، و اعتراضهای بیمایه بهپِیرَوی از حاضران در خیابان، چیزی در چَنته نداشتهاند ـــ سهل است: حُضار خیابان عموماً در خلق ادبیات موفقتر عمل کردهاند؛ در حالی که همزمان درگیر سرکوب هم بودهاند، باید نانشان را تأمین میکردهاند، و بهزندگیشان هم میرسیدهاند.
بهگمان من بدیهیست که هیچ جنبش اعتراضی، مادامیکه رهبری منسجم، سازوکار تصمیمگیری روشن، راهبردها و راهکارهای قابل دفاع، و ساختار پیشرَوی واضح نداشتهباشد، بهنتیجهای جُز ریختهشدن خونهای بیگناه منجر نخواهدشد؛ نظیر همین رویداد را در سال ۸۸ هم بهعینه مشاهده کردیم، که رهبران ـــ بهدلایلی که در مَقالی دیگر باید بِدانها پرداخت ـــ از پذیرش مسئولیت رهبری سر باز میزدند، و بدنه نیز فریاد میکشید که این جنبش رهبری ندارد، و خودگردان بهپیش میرود. همان حرکت هم، بهمانند حرکت نامرئیهای ۹۸، چون از اوصافی که گفتم بهرهای نبردهبود، در برابر سرکوب تاب نیاورد.
خلاصه این است که هر حرکتی نیازمند قصه است؛ قصه چارچوب مشخصی دارد، قهرمان دارد، و دیگر اجزائی که بهتفصیل مورد پرداخت قرار میگیرد، تا از کار درآید. هیچیک از حرکتهای پس از انقلاب ۵۷ در تعریفکردن قصهیشان بهدلایل گوناگون توفیقی نداشتهاند؛ در هریک، بهرغم نیات و مقاصد ارزشمندی که دنبال میکردند، دستکم یکی از ارکان قصه مفقود بودهاست، و ناتوانی در برابر سرکوب نیز از همینجا آب میخورَد. بهعنوان یک نمونه، انقلاب ۵۷ قصهی منسجمیداشت، و برای همین هم بهپیروزی رسید.
بیان مُجمَل ارکان قصه، چیزی از این قرار است: «قهرمانی که دچار مشکل است، و با یک راهنما آشنا میشود، که بهاو برنامهای میدهد، و او را بهاقدام فرامیخوانَد، و مانع شکستخوردنش میشود، تا در پایان قهرمان موفق شود»؛ در هر قصهای، با دگرگونی شخصیت اصلی قصه مواجهایم و، دستکم، تصویری که قهرمان از خودش نزد خودش و دیگران میسازد، در پایان قصه دچار دگرگونی میشود. مشکل امروز ما این است که علاوه بر فقدان قصه، راهنماهایی که باید بهقهرمان (ملت ایران) برنامهای بدهند و او را بهاقدام فراخوانند و مانع شکستخوردنش شوند، نه صلاحیت این کار را دارند، نه برنامهای در اختیارشان است، و نه ارادهای بهفراخوانی بهاقدام دارند ـــ هیچ اندر هیچ اندر هیچ.
دیشب که نمایش طولانی « پردهخانه» (نوشتهی بهرام بیضایی و بهکارگردانی گلاب آدینه) را میدیدم، بیاختیار بهاین فکر میکردم که چقدر قصه را دستکم گرفتهایم: این اصلیترین ابزار بشر برای انتقال آموختهها و تجربهها را عملاً بههیچ میانگاریم، و قدرت انکارناپذیر قصه، چیزیست که در «پردهخانه» بهروشنی از پرده برون میافتد؛ روایتی بیرون از زمان و مکان، از بازیخانهی حرم سلطانی مقتدر، که فقط جنگ را میفهمد و عیشونوش را ـــ با زنانی که در زیر نگاه سراسربینِ خواجگان، قصه را بهزبانی گویا برای زندگی تبدیل میکنند، و قصه برایشان ابزار آزادی میشود؛ چیزی که درکی از آن ندارند: «-آزاد شدیم؛ حالا با آزادی چه کنیم؟ -از کجا بدانم؟ این چیزیست که هیچوقت نداشتیم».
در میانهی پردهخانه، که البته از حیث امکانات مادی و اطعمه و اشربه برای ساکنانش چیزی کم نمیگذارد، شاهد کشاکش زنان در رفتوبرگشت میان دوگانهی «آزادیِ پُرمخاطره ـ بردگیِ کممخاطره» هستیم؛ دوگانهای که بهتدریج بهسوی اولی سنگین میشود، تا همگان آزادی را، وَلو با تردید («آنسوی دیوار جادهایست، حتا اگر شب باشد»)، برانگیزند. آنچه در پایان قصهای طولانی، کاری میکند زنان دچار دگرگونی شوند، و از لیچارگویانی که تنها مَجیز میگویند و، حتا، برای نمایش وفاداریشان بهسلطان سوءقصدکنندگان بهاو را میکُشند، بهقهرمانانی تبدیل شوند که پیمان وفاداری میبندند و از آزمون خودکُشی جمعی سربلند بیرون میآیند، تا در نهایت ظالم را بهزیر کِشند، قطعاً متأثر از مخاطراتیست که بردگی هم شامل آن است، و مرگهایی فجیع را برای تَکوتوک زنانی که سازشان ناکوک است رقم میزند.
اما آنچه رکن اصلی تصمیمگیری نهایی قصه است، راهنمای آن است: «گُلتَن»؛ زنی که بیرون از پردهخانه را ندیدهاست، ولی خوانده و آموخته و فهمیده که راه رهایی از کجا میگذرد؛ زنی که راهنمای قهرمان قصه ـــ همهی زنان حرم ـــ میشود و، بهبیان پیشگویی که سلطان را بیم داده که بهدست زنی بیدُخت نام، که یک سر و چند پیکر دارد، کُشته میشود، با بازگشت بهنام اصلیاش ـــ بیدُخت ـــ سَرِ پیکرهای زنان پردهخانه میشود، تا آزاد شوند. نوراهاشمی، دختر کارگردان، بهخوبی از عهدهی نقشی چنین سخت، با دیالوگهایی آهنگین و پیچیده، با تحرکی مثالزدنی، برآمدهاست؛هاشمینهتنها خودش خوب بازی میکند، بلکه بهنوعی نمایشهای در نمایش اصلی (سبک معهود بیضایی) را کارگردانی هم میکند.
گُلتَن ـــ نمایندهی ارتقاءیافتهی تمام سیاستنویسان سنَت وزارت ایرانی ـــ که خردمند است و بهدنبال آن است که زنان پردهخانه را از گزند نگاه خواجگان و تیغ سلطان در امان دارد، و در این راه از هیچ تدبیری دریغ نمیکند، در عین پاسداری از حرم، بهدنبال ازهمگسیختن پردههای آن نیز هست؛ برای همین هم قصهگوست: او ترکیب ویژهای از شهرزاد است و خواجهنظامالملک؛ پردهداریست که سلطان چونان مومیدر مُشت اوست و، در عین حال، حواسش هست که اصل او سوگُلی نیست، بلکه راهنمایی باصلاحیت و همدل برای زنان است، که آنها را تیمار میکند و میپرورانَد و بهپیش میرانَدِشان.
درایت گُلتَن در این است که میتواند قصهای بسازد تا هم سلطان نقش خود را در آن بازی کند، و هم قهرمانان قصه آن را بهپایانی که میخواهند برسانند ـــ ما اکنون نیازمند راهنمایی هستیم در حدواندازههای گُلتَن؛ دانا، حاذق، و مسلط.
۰۱/۰۸/۳۰