تا پیش از تماشای «داستان اسباببازی (Toy Story) ۴»، این مجموعه برای من نمایشی از خلاقیتی مثالزدنی و تبحری چشمگیر در قصهگویی بود؛ اگر همهی سه قسمت پیشین فیلم قصهای پُرجزئیات و دیدنی را روایت میکردند، و بیننده را، از خُردسال تا کهنسال، بدون اِصدار انواع شعارهای تُهی و دستمالیشده، تربیت میکردند، و این تربیت همان درمان دردِ بیشعوریست، این قسمت چهارم، که بهواقع ساختنش پس از پایانبندی باشکوه قسمت سوم دلوجرأتی در خور میخواست، یک شاهکار بهتمام معنا بود: ترکیب خیرهکنندهای از توجه بهتمام جزئیات ـــ حتا تا آخرین ثانیهی عنوانبندی پایانی فیلم ـــ تا کیفیتی خارقالعاده در بهکارگیری فنون فیلمسازی و انیمیشن، داستانی لبریز از معنا، و ستایشی شورانگیز از آزادی؛ این دیریابترین ارزش زندگی بشر.
فیلم روایتی گیرا دارد: مجموعهای از فرازونشیبهای دیدنی، با مایهای از هیجانی شیرین، در عین توجه بهجزئیات محتوایی قصهای با محوریت «سفر»، که در آن خودشناسی شکل میگیرد، و توجه قهرمانان قصه بهندای درونیشان، تحول تدریجیشان را نمودار میسازد. این احتمالاً مهمترین و پُرتکرارترین نقطهی تمرکز قصههای دیزنی، پیکسار، دریموُرکْز، و دیگر استودیوهای فیلمسازی کارتونیست، که بنمایهی آن را میتوان در ریشههای مدرنیته، و برصدرنشاندن «انسان»، بهجای تمام دیگر موهوماتی که بشر بهنام آرامش روانیاش برساختهبود، جستوجو کرد: همانجا که انسانِ مدرن، بدون آنکه بههرگونه جام جهانبین دست آویزد، با گوهر علم تجربی همهی جهان را تحت کنترل آورد، و برای معنا بهدرون خود نگریست؛ همانجا که هرکس را راهیست بهسوی شناخت و جستوجوی هرچه دوست دارد و پاسداشت زندگی و همین دوروزهی دنیا و تمام گرمیها و لذتهایی که قبلاً بهنام زُهد و قناعت و اینقبیل مفاهیم طردش کردهبودند.
در پایان قصهی دیدنی فیلم، قهرمان قصه آزاد میشود، و این آزادی چه موهبتیست: او از هرچه بند آن بودهاست، از کودکش میبُرَد، و دنیایی بهوسعت جهان را تجربه میکند. فیلم با همین توجه بهدرون هم شوخیهای خوشمزهای میکند؛ نظیر همان نگاه نقادی که نسخهای کاملتر از آن را در «درون و بیرون (Inside Out)» شاهد بودیم و، در برخوردی انقلابی با مفهوم «خودشناسی» مستتر در اغلب آثار دیزنی، «خود» را نه یک حقیقت یکپارچه، که مجموعهای از تمایلات و علایق معرفی میکرد که ایبسا در جنگونزاع با یکدیگر بودند. در «داستان اسباببازی ۴» البته خودْ همچنان مفهومییکدست است که حتا به«باز لایتیِر»، اگرچه بهنحو تصادفی، راه درست را نشان میدهد؛ با این حال، شوخطبعیِ شیرین فیلم، حتا با همین دروننگری بنیادین نیز، با پاسخهای بختکی صدای درونِ «باز»، شوخی میکند.
از دید من، جالبترین وجه فیلم همان آزادی «وودی» در پایان آن است، که مایههایی از فرار عاشقانه با معشوق را نیز در خود دارد: قهرمان متعهد و خانوادهدوست فیلم، که نمایی از مرد سفیدپوست طبقهی متوسط ایدئال آمریکاییست، در تمام سه قسمت پیش، صرفاً متوجه آن بود که اسباببازیها گرد هم آیند، و کودکشان آزرده نشود، ولی در این شاهکار، خود با عشقی که پس از نُه سال او را بازیافت، از هرچه صاحب و تعلق بود برید، و با گروهی تازه پای در راهی ناشناخته، ولی نورانی و دلانگیز، گذاشت؛ قهرمان قصه البته معنا را در بیتعلقی و نیستی نجست، بلکه بهمفهومیبزرگتر، بههمهی کودکان دنیا، و نه صرفاً کودکِ خود، متعهد شد و، حتا، بخشی از وجودش را نیز در دل عروسک دیگری جا گذاشت.
وَه که چه فیلم خوبی بود!